پـــــــــــــــــــــــــــــــدر :
شانههایت، ستون محکمی است پناهگاه امن خانه را.
دست در دستانم که میگذاری، خون گرم آرامش، در کوچه رگهایم میدود.
در برابر توفانهای بیرحم زندگی میایستی؛ آنچنانکه گویی هر روز از گفتوگوی کوهستانها باز میآیی.
لبخند پدرانهات، تارهای اندوه را از هم میدراند.
تویی که صبوریات، دلهای ناامید را سپیدهدم امیدواری است. مرامنامه دریا را روح وسیعت به تحریر میآید؛ آن هنگام که ابرهای دلتنگی، پنجرههای خانه را باران میپاشند.
آسمان همواره بوسه بر پیشانی بلندت را آرزومند است
حواســـت را جمـــع کن...
ضعـــــف نکنی..
غـــــرقِ نگاهـش نشوی..
دورِ ســرش نگـــردی...
گـرم که بگیـــــری با او...
ســــرد میشود با تو....
این یک قانون است....
ســـخت است..
درد اســــــت...
اما چاره ای نیست
همین که بفهمــــد بی تاب شـده ای...
بی رحـم می شود..
رهایت می کند...
در زندگی ... ،
آدمهایی هستند که سهمیه مان را برمیدارند و میخورند ،
و آنچه میماند برایمان اندکی ست ،
این آدمها طلا هستند و بالاتر از آن !
پدر را میگویم و مادر را ،
وقتی غم و غصه هایمان را میخورند ...
و با دعا و راهنمایی هایشان ،
غم و غصه ای برای خوردن برایمان باقی نمی گذارند...
آری،
بعد از دست دادنشان است که حجم عظیم غمها در سفره زندگی ،
خود را نمایان ،
و چشمانمان را بارانی بارانی بارانی می سازد ...
??بعضی دعا ها عجیب به دل میشینه ؛
خداوندا نه آنقدر پاکم که مرا کمک کنی
و نه آنقدر بدم که رهایم کنی!
میان این دو گم شده ام،
هم خودم و هم تو را آزار می دهم! هر چه تلاش کردم نتوانستم آنی شوم که تو می خواهی
و هرگز دوست ندارم آنی شوم که تو رهایم کنی!
خدایا دستم به آسمانت نمی رسد اما تو که دستت به زمین میرسد بلندم کن !????
همه مداد رنگیها مشغول یه کاری بودندجز مداد سفید!هیچکس بهش کاری نمیداد یه شب انقدر مهتاب وستاره کشید که کوچیک وکوچیکتر شد صبح جای خالیش توی جعبه مداد رنگی با هیچ رنگی پر نشد{تقدیم به کسی که جای خالیش توی جعبه دل مابا هیچ رنگی پر نمیشه}
من یه زندگی هم بیرون اینترنت دارم
ولی حیف پسوردش رو گم کردم و موندم
اینجا